فقیری غمگین از خرابه ای رد می شد و

کیسه ای از گندم را بر دوش خود می کشید.

تا به کودکانش برساند.در راه با خود می گفت:

(خدایا!این گره را از زندگی من باز کن)

ناگهان گره ی کیسه باز شد و گندمها روی زمین ریخت.

مرد فقیر عصبانی شد و گفت:

(خدایا!گفتم گره ی زندگی ام را باز کنی،نه گره کیسه ام را)

سپس با عصبانیت مشغول جمع کردن گندم ها شد.

ناگهان در میان گندم ها،کیسه ای پر از سکه های طلا را دید

و از قضاوت عجولانه و بی اعتمادیش نسبت به (او)شرمنده شد....


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 28 ارديبهشت 1393برچسب:گره زندگی,اعتماد, | 14:35 | نویسنده : مریم |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد

.: Weblog Themes By BlackSkin :.